به گزارش حاشیه خبر، جمعه ۳۰ شهریور، آژیر خودروهای پلیس و اورژانس سکوت غمزده خیابان شهید بهشتی ۳۲ را در منطقه کوهسنگی مشهد شکست. مرد جوانی که با پلیس تماس گرفته بود، مقابل مأموران ایستاد و با خونسردی خودش را به عنوان قاتل همسرش معرفی کرد و توضیح داد که در فشارِ شک، خیانت و جنایت معلق مانده است و دستوپا میزند.
مأموران با راهنمایی مرد، وارد منزلی شدند که دیگر آثار حیات در آن مشهود نبود. شاید این فضای سنگین را صحبتهای مرد در ذهن مأموران ترسیم کرده بود، چون تا آنها به محل جنایت برسند، مرد مدام حرف میزد و از پایان ۱۰ سال زندگی مشترکش بهدلیل ظن خیانت به همسرش سخن میگفت؛ همسری که شب قبل بهخاطر دو دختر خردسالشان تصمیم گرفته بود سر زندگیاش بماند و باز هم در کنار هم زندگی کنند.
وقتی مرد با دستش به اتاق خواب اشاره کرد، مأموران با دیدن پیکر غرق به خون زنی روی تخت متوجه شدند که این مرد اغراق نکرده و واقعا همسرش را با ضربات پیاپی چاقو کشته است. دیروز پس از گذشت هجده روز از این جنایت، قفل دستبندهای پیچیده شده دور دستان متهم همسرکش با دستور قاضی وحید خاکشور، بازپرس جنایی، باز شد تا این مرد جانی جزئیات آن روز را بازسازی کند و هیچ ابهامی در پرونده باقی نماند.
سفر به کیش زندگیمان را خراب کرد
تا پیش از رسیدن به آخرین ماه تابستان، این زوج زندگی خوبی داشتند. اعتماد و علاقهشان به شکلی بود که مرد وقتی دید همسرش مثل سابق سرحال نیست خودش به او پیشنهاد داد که برای تغییر حال و هوایش به سفر بروند. سفری که فقط سه روز طول میکشد، اما ۱۰ سال زندگی مشترکشان را از بین میبرد. اینها بخشی از اظهارات متهم سی و پنجسالهای است که دیروز در خانهای که گوشه و کنارش مملو از خاطرات همسر و دو دخترش است، بازگو کرد.
این مرد همسرکش، اواسط شهریورماه احساس میکند که روحیه همسرش تضعیف شده است. به همین دلیل به او پیشنهاد سفر میدهد تا از این حال و هوا خارج شود. زن نیز از پیشنهاد همسرش استقبال میکند و خیلی زود تصمیم سفر به کیش گرفته میشود.
به گفته این متهم، در حالی که همسرش دنبال تورهای گردشگری میگشته است، مادرهمسرش به مرد میگوید که اجازه ندهد زنش به کیش برود؛ زیرا پسرعمویش در کیش زندگی میکند و شاید بلایی سر زن بیاورد.
اما مرد اعتماد کاملی به همسرش داشته که ماحصل ۱۰ سال زندگی مشترک بوده و حاصلش دو فرزند دختر بوده است. باوجوداین، وقتی صحبتهای مادرهمسرش را میشنود از او میخواهد به کیش نرود، اما همسرش واکنش عجیبی داشته و تهدید میکند که اگر اجازه ندهد به کیش برود، درخواست طلاق میدهد و مهریهاش را به اجرا میگذارد.
در این شرایط مرد با سفر موافقت میکند و قرارشان برای ۲۶ شهریور، ساعت ۲۱ شب بوده تا زن با یک تور به کیش برود. آن شب مرد خودش همسرش را به فرودگاه میبرد و ساعت ۲۰:۲۰ دقیقه، در حالی که تازه به فرودگاه رسیده بودهاند، مرد متوجه میشود که تلفن همراه همسرش زنگ میخورد و نام پسرعمویش را روی گوشی میبیند.
زن که متوجه میشود، سریع میگوید چیزی نیست و فقط به او خبر دادهام که میخواهم به کیش بیایم. بالاخره زن میپرد و میرود، اما مرد در تمام طول این سفر خیلی نگران بوده و هر وقت به همسرش زنگ میزند، زن میگوید شما ذهنتان خراب است، چون پسرعمویم پنج شش سال از من کوچکتر است.
یک سوغاتی عجیب
بیست و هشتم شهریور پیش از پایان سفر، همسرش با او تماس میگیرد و دو ساعت با هم حرف میزنند. مرد در اینجای داستان به بازپرس جنایی میگوید: برداشت من از لحنی که داشت و حرفهایش این بود که او یک کاری کرده یا میخواهد بکند، برای همین عذاب وجدان داشت. در آخر به او گفتم اشکالی ندارد وقتی بازگشتی پیش دکتر روانشناس میرویم. نمیگذاریم زندگیمان از هم بپاشد.
روز بعد یعنی، ۲۹ شهریور، برای بازگشت همسرم به فرودگاه رفتم. وقتی همسرم از فرودگاه خارج شد دیدم یک کیف جدید به همراه دارد. گفتم مبارک است، این کیف را چند خریدی؟ او در پاسخ به من گفت که کیف را نخریده و هدیه پسرعمویش است. از پاسخش تعجب کردم. به او گفتم تو که گفتی این پسر را ندیدی. بعد گفت چند دقیقه آمد لابی هتل، همدیگر را دیدیم و این کیف را بهعنوان هدیه داد و رفت. دیگر کیف را ندیدم و نمیدانم آن را کجا پنهان کرده است. آنجا هم حرفش را باور کردم، چون به همسرم اعتماد داشتم.
ماجرای سیلی
در ادامه، روز بعد آنها تصمیم میگیرند که برای دادن سوغاتیهای خانوادهاش به دیدنشان بروند، گوشی زن روی داشبورد بوده است و مرد رمزش را میزند و به قسمت پیامکهای تلفن همراه همسرش میرود. در آنجا چند پیامک میبیند که از طرف پسرعمویش بوده است و از آنها عکس میگیرد. زن که سوار خودرو میشود، مرد بلافاصله ماجرای پیامکها را میپرسد که زن با اشاره به بچهها وعده میدهد که بعد از اینکه بچهها را خانه مادرش گذاشتند با یکدیگر صحبت میکنند.
طبق این قرار، بچهها را خانه مادربزرگشان میگذارند و دو کوچه بالاتر میروند تا صحبت کنند. زن در پاسخ به سؤالات مرد فقط میگفته است که چیزی نبوده و نیست، همینطوری به او گفته است که به کیش میآیم و موقع برگشت نیز پیامکی خبر گرفته که رسیدهام یا نه. بحث بین آنها بالا میگیرد و مرد پس از اینکه افکارش را به زن میگوید، یک سیلی به صورت همسرش میزند که زن نیز در واکنش، به شوهرش سیلی میزند و میگوید: «دهنت را آب بکش.» آنها تصمیم میگیرند که برگردند.
مرد در اینجا میگوید: «بهخاطر بچهها باید در این زندگی بمانیم.» و با همدیگر آبمیوه میخورند و زن هم قول میدهد که به خاطر بچهها در این زندگی بماند. در مسیر برگشت، زن میگوید که سرش درد میکند و از مرد میخواهد مقابل یک داروخانه بایستد. مرد درباره این قسمت از ماجرا بیان میکند: «وقتی ایستادم خودم خواستم بروم برایش قرص بخرم، اما او اجازه نداد و خودش رفت.»
پیامهای اینستاگرامش، آتشم زد
در ادامه این اختلافها، مرد همه چیز را به مادر همسرش میگوید و زن میانسال توصیه میکند که بچهها را با دخترم تنها نگذار. روز جمعه ۳۰ شهریور، مادربزرگ به خانه آنها میرود تا بچهها را با خودش ببرد، مرد نیز با آنها بیرون میرود.
مرد ماجرای برگشتش به خانه را برای مقام قضایی اینگونه تشریح میکند: ساعت ۱۵ به خانه برگشتم و دیدم همسرم خوابیده است. تلفن همراهش را از روی تخت برداشتم و دیدم تمام پیامکها را پاک کرده است. وارد اینستاگرامش شدم و متن چتهای او را با پسرعمویش دیدم. یکی از متنها این بود که تو طلاق بگیر، بعد با هم ازدواج میکنیم. مطالب و تصاویر متعددی بین آنها رد و بدل شده بود که به من اثبات میکرد آنها با یکدیگر ارتباط داشتهاند. چمدانم را برداشتم که به خانه مادرخانمم بروم.
با لباسها و شناسنامههای خودم و بچههایم به خانه مادرخانمم رفتم. بخش زیادی از این پیامها را در کنار مادر همسرم میخواندم. مادر همسرم اجازه نداد بخشی از تصاویر رد و بدل شده میان آنها را ببینم. عکسهایشان را که دیدم، عصبانیتم فوران کرد. بلند شدم که برگردم خانه و تکلیفم را با همسرم یکسره کنم. مادر همسرم هر کاری کرد جلویم را بگیرد، نتوانست. وقتی برگشتم دیدم او خوابیده است.»
خودم به پلیس زنگ زدم
خاطرات خوب ۱۰ سال زندگی مشترک این زوج با یک سفر از بین رفته بود. اتفاقات خیلی سریع رخ داده بود. مرد درباره برگشتش به خانه، اینگونه توضیح میدهد: وقتی برگشتم دیدم همسرم خواب است. به آشپزخانه رفتم و یک چاقو برداشتم. با چاقو به صورتش زدم که به لپش خورد. او بیدار شد و وقتی من را در این حالت دید، مدام میگفت برایت توضیح میدهم. او گردن و بازویم را گرفته بود، فکر میکنم دو یا سه ضربه به پشتش زدم.
بعد افتاد روی زمین، یکی دو ضربه دیگر به او زدم که دیگر بلند نشد. لباسهایم خونی شده بود که عوض کردم. میخواستم به خانه مادرهمسرم بروم، به مادرش زنگ زدم و ماجرا را تلفنی گفتم. بعد به خانه برگشتم و خودم به پلیس زنگ زدم. جنون و فشار زیادی رویم بود و باعث شد اختیارم را از دست بدهم. میخواهم آن پسری که همسرم را گول زده بود بگیرند، او باعث شد زندگی ما از هم بپاشد.